عکست در فال قهوه ام..
نامت برلبم..
یادت در جانم..
داغت بر تقدیرم..
وجسمت کنار دیگریست..
عجب حکایتی دارد روزگار..؟
عکس ونوشته
صفحه اصلي | عناوين مطالب | تماس با من | پروفايل | قالب وبلاگ
عکست در فال قهوه ام..
نامت برلبم..
یادت در جانم..
داغت بر تقدیرم..
وجسمت کنار دیگریست..
عجب حکایتی دارد روزگار..؟
غم که نوشتن ندارد
نفوذ میکند در استخوان هایت..
جاسوس میشود در قلبت..
وارام ارام از چشم هایت میریزد بیرون...
اهای روزگار...
برایم مشخص کن...
اینبار کدام سازت راکوک کرده ای تا برایم بزنی..
میخواهم رقصم رابا سازت هماهنگ کنم
این روزها یکرنگ که باشی..
چشمشان را میزنی...
خسته میشوند ازرنگ تکراریت..
این روزها دوره رنگین کمانهاست..
سیگاربعدی را روشن میکنم ....کامی از لبانش میگیرم
به جای لب هایی که چندیست نبوسیده ام..انگشتانم بوی تند سیگار میگیرند..
همان انگشتانی که همچو باد...جنگل موهای تورا نوازش میکند....
دیگر این اندام سوزان تو نیست..که مرا احاطه کرده..
دود سیگاراست وبس..سیگارم که به اخر میرسد..
لبم را میسوزاند مانند بوسه ای که..
که تو به هنگام خدافظی تقدیمش کردی..